نگاشته شده توسط: هفت | آوریل 30, 2014

امامزاده اسماييل

20140430-225519.jpg

يادش بخير يه امامزاده اسماييل بود توى چيذر ، آقا اين اهل نمره درست كردن و دختر رديف كردن و اين حرفا نبود ، فك كنم نهايتش يه سفارشى واسه اهل خونه ميكرد ، ولى ادم ساده اى بود ، وسط تهران اعيونى مقبره اش چوبى بود ، مينشستيم ، دو ساعت گوش ميداد ، ميگفت سبك شدى ؟ ميگفتم آره ، ميگفت حالا برو ، ميرفتم …

نگاشته شده توسط: هفت | مارس 16, 2014

كيت كَت

همينطور كه به صفحه خيره بودم فكرم رفت ، فك كردم بايد يه تيكه كيت كت بخورم ، مث جرقه از ذهنم گذشت كه چرا يه تيكه ؟ چرا بيشتر نه ؟ هوس كردم ، گشنه ام شد ، فكرم ول كن نبود ، بايد يه روز جاى ناهار بشينم به كيت كت خوردن . يه روز كه خيلى گشنه ام بهتره ، نه ؟ نه ، زود ضعف آدم ميشينه و از ميل خوردن مى افته . يه روز معمولى ، همه بسته هاى چارتايى رو باز ميكنم ميريزم تو ظرف ، ميروم تو پذيرايى ؟ نه همونجا جلو در آشپزخانه تكيه ميدم به ديوار و ميشينم ، پاهامو دراز ميكنم ، ظرفو ميذارم رو پاهام ، سه چار رديف از كيت كتها رو ميذارم رو هم ، مث ساندويچاى گرد ، بعد با چش بسته گاز ميزنم ، شايد از لا چشمام يه نگاهى به روبرو بندازم كه بعدن موقع هم زدن خاطره ها يادم باشه دنيا تو اون لحظه خاص دقيقن چه شكلى بوده . پشت سر هم گاز ميزنم و تيكه هاى ريز و درشت از دور دهنم ميريزن رو لباسام . راستى چى تنمه ؟ لباس آماده نكرده بودم . حتمن لختم ، شايد با شورت . فك كنم اين به روح بشر گره خورده كه لحظات خوشش لخت باشه . بعد چى ؟ انقد ميخورم كه سير شم ، از خوردن ، ازين لذت احمقانه ، بعدش ؟ يهو بغض كردم ، فك كردم همونجور نشسته با پاهاى دراز ، بايد ظرفو آروم بذارم كنارم ، پاهامو جمع كنم تو سينه امو هق هق بزنم زير گريه ، برا چى بايد گريه مى كردم ؟ چرا الان بغض كرده ام !

نگاشته شده توسط: هفت | ژانویه 29, 2014

دور باطل

ظهر در پنجره نشسته بود كه هق هق مرد را به زمين زد ، معلوم بود هنوز تمام نشده ، مثل بيدار شدن از كودكى ، هنوز منتظر تابستانى كه در كوچه جشن آزادى بگيرى كه مى بينى دارند ميخهاى بزرگسالى را مى زنند بر صليبت ، فكر كرد اگر تمام شده پس چرا حالش انقدر رقت انگيز است ، به سمت آينه رفت ، حواسش جاى ديگرى بود ، تلاش ميكرد كه فكرش را مشغول كند ، رفت شاشيد ، دوباره بغض كرد ، از بغضش عصبانى شد ، از عصبانيتش متنفر شد ، حرصش گرفته بود ، فحش داد ، به ديوار مشت كوبيد و همانجا دوباره شكست ، فكر كرد خسته شده ، يكبار در سربالايى خيابان اصلى محل خسته شده بود ، هشت سالش بود و همه روز را روى دوچرخه ركاب زده بود ، اگر دخترهاى محل شاهد كرى خوانى نبودند تن به مسابقه نميداد ، خستگى آن باخت هميشه در تنش مانده بود . خودش ميدانست كه هميشه وضعش همين بوده ، هربار كسى تركش كرده بود دنيايش ويران شده بود ، خلايى را در درونش بزرگتر ميكرد كه نه ميدانست از كجا آمده و نه چطور ميتوان كوچكش كرد . دور باطلى بود كه وجود داشت ، تابستان ، سربالايى و خلا اجزاى زندگى اش شده بودند . دستش را روى زانو فشار داد و بلند شد ، به پنجره نگاهى كرد ، غروب زل زده بود به خانه …

نگاشته شده توسط: هفت | ژانویه 17, 2014

از دانستن تا رهايى

آنروز غروب ميدانستم هستى ، درونم تمام قد ايستاده بودى و ربطى به دستان حلقه شده ات بر كمرم نداشت . بايد كسى مى آمد سوار ماشينم كند ، بنشاندم صندلى عقب ، سرم را تكيه دهم روى شيشه و برويم ، من تابلوى مغازه ها را بخوانم ، تعداد آمبولانسهاى جلوى بيمارستان را بشمارم ، ثانيه هاى شمارشگر چراغ قرمز را بشمارم و فكر كنم كه دارد عمرم را ميشمارد ، شايد چشمم به عطر فروشى هم بيفتد ، مثل آن بعد از ظهرى كه از منگلور به گوا ميرفتيم ، جهان خوشبو بود ، دشت بود و جنگل و درياچه ، زمين بود كه دور قطار ميچرخيد و باد تو را به صورتم ميزد . ميدانستم تو در گوا نخواهى بود ، كسى حرفى نزده بود ، از جايى درونم ميدانستم كه نيستى ، مثل فرودگاه دبى كه همه مردم دنيا را ميتوان انجا ديد جز تو ، بعد تر از آسمان كشورها رد ميشديم و تو نبودى و كوهها چه حقير بودند ، باران ميباريد بر سر دنياى بدون تو . بايد كسى سوارم كند ببردم به ساحل بابلسر و بگذارد خزر غسلم دهد ، و من همه غروب را به صداى كفها گوش كنم و سيگارم تنها منبع تاريخ باشد براى آينده كه زمان را مثل گلهاى دخترك گلفروش به شيشه ماشين مى كوبد ، گلها روى شيشه وا مى روند ، چراغهاى قرمز سبز ميشوند ، دشتهاى گوا به اقيانوس ميريزند و دنيا هر شب جايى براى استراحت ميابد جز من كه در تو به اسارتم ، بايد كسى سوارم كند و ببرتم از تو ، تنهايى نمى توانم …

نگاشته شده توسط: هفت | ژانویه 7, 2014

داستان

يكى بود ، يكى نبود*

*در اين داستان ، همه اسامى و شخصيتها بوسيله ذهن نويسنده خلق شده اند ، حتى خود نويسنده …

نگاشته شده توسط: هفت | ژانویه 5, 2014

كسوف

20140105-173807.jpg

در سرزمين اندام تو
فقط من ميدانم
چطور در كسوف
به دره هاى خلقت برسم …

نگاشته شده توسط: هفت | ژانویه 2, 2014

توكل

اعتراف ميكنم كه وقتى ميگم خدايا هر چى صلاحه همونو بكن ، از ميزان ايمانم نيست ، از ترسمه …

نگاشته شده توسط: هفت | ژانویه 2, 2014

نخواستن

مثلن من تو اين يه سال ياد گرفتم كه دوست داشته باشم بدون اينكه بخوام داشته باشمش ، ديگه اون رابطه تموم شده بود ، برم نميگشت ، منم ديگه نميخواستمش . اما يه بدى داشت اونم اينكه با هر كسى اشنا شدم تو اين مدت همينقد كه ازش خوشم ميومد برام كافى بود و تلاشى براى داشتنش نميكردم ، از شانس خوب امسال به پست كلى ادم خوردم كه توشون ادم خوبم بود ، همه تا يه جايى ميومدن ، بعد كه مى ديدن شور زيادى واسه داشتنشون ندارم كم كم مى پريدن . گاهى برام عجيب بود كه ادما نميتونن اينطور رها كسى رو بخوان ، مث خواستن خدا ، بدون حسادت ، بدون جسم ، بدون شهوت ، بدون مكان . نمى دونم شايد توقع من از رابطه و اين حرفا اومده پايين و به همين راضى ام ، شايدم به يه درجه اى از معرفت رسيدم كه ازين حرفا رفتم جلوتر ، هرچى هست خيلى دل تنگشم ، داغونم …

نگاشته شده توسط: هفت | دسامبر 30, 2013

آفتاب

لعنت به آفتاب اگر باز جهت سايه هامان يكى نباشد …

نگاشته شده توسط: هفت | دسامبر 30, 2013

اعتماد به نفس

اعتماد به نفس از دست رفته يعنى من ، يعنى من وقتى ميخاستمش ، عاشقش بودم چون مثل پدرم ميشناخت مرا ، هميشه اين حس را در من بر مى انگيخت كه از چيزى كه هستم كمترم ، مرا دائم در تكاپوى شناساندنم به خودش نگه ميداشت ، مثل رابطه بيمارى كه با پدرم دارم، رابطه اى كه سالهاست پر از زخم و شكستگى پيش رفته و اگر تغيير كند جهان پدر و پسرى به هم ميريزد . شايد به من تكيه هم كرده باشد در جايى ، نمى دانم ، اما هرگز نگذاشت احساس كامل بودن و تكيه گاه بودن را كنارش تجربه كنم . همين چيزها شبيه پدرم مى كردش ، شايد همين احساس آشنا مرا بر آن ميداشت كه بيشتر بخواهمش ، هر چه باشد از درى وارد شده بود كه همه عمرم پدرم وارد شده بود ، من دوست داشتن پدرم در جانم ريشه دارد ، از آن دست احساساتى نيست كه ربط چندانى به رفتار روزمره پدرم داشته باشد ، و طبيعى است كه ذهن و دلم هر چيز شبيهى به آن را اشتباه بگيرد …

نگاشته شده توسط: هفت | دسامبر 21, 2013

يلدا

ما كه صبح و ظهر و عصرمان يلداس ، شبم روش …

نگاشته شده توسط: هفت | دسامبر 19, 2013

اشتباه

هميشه راه ديگرى هم هست ، حتى اگر به ذهنمان نرسد.
اشتباه؛ گاهى انتخابِ اجبارى از بين راههاى پيش روست …

نگاشته شده توسط: هفت | دسامبر 16, 2013

خدا

خدا دين ندارد ، لااقل مومن باشيد …

نگاشته شده توسط: هفت | دسامبر 16, 2013

صحنه

پردهاى حقارت احاطه مان كرده اند،
روى صحنه سرگردانيم ،
و تو ساعتهاست از سالن رفته اى بيرون ،
در باران ،
با دستانى گشوده …

نگاشته شده توسط: هفت | دسامبر 14, 2013

كوچه

دوستت دارمها در كوچه گم ميشوند ،
من در خاطرات …

نگاشته شده توسط: هفت | دسامبر 11, 2013

فروغ

در كوچه باد مى آيد
و در خانه باران ،
در من اقيانوسى به طغيان بلند شده ،
و در تو ميل ماندن به باد ميرود …

نگاشته شده توسط: هفت | نوامبر 26, 2013

عكس

يه عكس دارم كه اگه ببينى ميگى اين وسط بهشته ، تو يه روز آفتابيش ،
اما واقعيت اينه كه دم غروب تو اتاقم گرفتيمش ،
اون كنارمه توش …

نگاشته شده توسط: هفت | نوامبر 24, 2013

عمر

عمر بشر بايد به ميليونها سال برسد ،
ده هزار سال كافى نيست كه اينطور باران ببارد …

نگاشته شده توسط: هفت | نوامبر 22, 2013

خوشبختها كم نيستند

آدم با خودش رو راسته ، نميتونه خودشو دور بزنه ، ميدونه چكار كرده و نكرده ، ته تهش ميدونه حقش بوده تو يه ماجرا عاقبت بخير بشه يا نشه ، حقيقتو درباره خودش ميدونه ، فارق از اينكه دلش چى ميخواد . واسه همين اگه خودشو خوشبخت ندونه ته دلش نميسوزه ، اما بعضيا هستن ، هر جور بالا پايين ميكنى آدم بدى نيستن ، ايراداى خودشونو دارن اما زندگى كه توشن يا شايد توش گيرافتادن هيچ جورى حقشون نيست ، اينكه اينا رو آدم ميبينه كه خوشبخت نيستن ، بيشتر از خوشبخت نبودن خود آدم دلتنگى داره …

نگاشته شده توسط: هفت | نوامبر 18, 2013

عطر

به تو كه ميرسم
در من گلستانى عطر مى پراكند
و دهانم غنچه ميدهد …

نگاشته شده توسط: هفت | اکتبر 30, 2013

حق افسردگى

حق انتخاب زياد ، در بلند مدت افسردگى مياره …

نگاشته شده توسط: هفت | اکتبر 29, 2013

راز

تنهايى ؛ يه راز دو نفره اس …

نگاشته شده توسط: هفت | اکتبر 5, 2013

شب مهمونى

امشب يه مهمونى بودم ، بعد از همون نگاه اول انگار كه بو بكشم حسم بهم ميگفت كه كيا ازم خوششون نمياد ، فكريم كرد ، الان كه يه ساعته دارم خودمو هم ميزنم مى بينم انقد خوردم به پست آدماى اشتباه ، آدمايى كه حسرت رو حسرتم گذاشتن كه نشست و برخاست باهاشون خوب شناسوندشون بهم ، اما انقد با اهلى اشنا نشدم كه باب دل هم باشيم و يكي از هزارونش برام بمونه . همين شده كه شبى مث امشب تو يه نگاه ميتونم بفهمم با كيا ميتونم رابطه بزنم و دووم نيارم …

نگاشته شده توسط: هفت | نوامبر 30, 2012

فرصتی برای نفس نکشیدن

مردن تو غربت راحته . کسی از نزدیک شاهد نیست شدنت نخواهد بود ، کسی چند لحظۀ بودنِ قبل از رفتنت رو حس نمیکنه و درکی هم از چند لحظۀ بعد از نبودنت نخواهد داشت . فقط یه آدم غریب از بین یه مشت غریبه کم میشه . مردن تو غربت حتی برای دوست و فامیل خود آدمم بهتره ، فقط یه خبر بهشون میرسه ، مثلن بهشون میگن اون آدمی که قرار بود موقتن نباشه از این به بعد بصورت دائمی نیستش ، اونها هم تکلیف خودشون رو خیلی سریع میفهمن ، گیج حادثه نمیشن ، از شدت خبر شوک نمیشن ، اونها به نبودنت عادت دارن و آخرین خاطره‌ای که از آدم دارن برمیگرده به مدتها قبل ، برای بیشترشون نهایت اندوه همون مدت زمانیه که خبر رو میگیرن یا منتقل می کنند ، برای نزدیک ترها هم عادت کردن به پر نشدن یه جای خالیه که دیگه پر نمیشه . اما نکته اینجاس که آدم تو غربت در اوج خستگی هم که باشه فکر میکنه اینجا جای مردن نیست ، به شکل احمقانه‌ای تلاش میکنه که زنده بمونه ، انرژی باقیمونده‌اش رو جمع میکنه که از مشکلات و روزمرگی‌ها و همه و همه زنده بیرون بیاد .
آدم در بهترین جای دنیا برای مردن دست میزنه به زندگی …

نگاشته شده توسط: هفت | نوامبر 20, 2012

کوچه شهر دل

حضرت فروغی (ارواحنا فدا ) قبل از عروج ملکوتیشون
با اون آوای روح بخششون درباره دل طی حدیث پرباری فرمودن :

کوچۀ شهر دلم از صدای پای تو خالیه ،
نقش صد خاطره از روزای دور عابر این کوچۀ خیالیه …

نگاشته شده توسط: هفت | نوامبر 20, 2012

جای ثابت

تا وقتی کامپیوترا پی‌سی بودن ، تنهایی آدم یه جای ثابت داشت ،
از وختی لپ‌تاپ اومد ، آدم هر جای خونه می تونه تنها باشه …

نگاشته شده توسط: هفت | نوامبر 20, 2012

کدوم مرد

آقامون ابی یه مصیبتنامه بلندی دارن که اینطوری شروع میشه :
کدوم شاعر ، کدوم عاشق ، کدوم مرد ، تو رو دید و به یاد من نیفتاد …

نگاشته شده توسط: هفت | نوامبر 20, 2012

کس و ناکس

اگه آدم به هر کَس و ناکسی برچسب دوست نزنه ، وقتی دورش خلوته احساس تنهایی نمیکنه …

نگاشته شده توسط: هفت | نوامبر 20, 2012

خواهر برادر

بعد خواهره داشت لای جسدا دنبال داداشش میگشت و هی قسمش میداد که خودشو نشون بده ،
همینطوری گفت تا به اسم مادرشون رسید ،
داداشه اسم مامانه رو که شنید دستشو آورد بالا ،
شمر دید ،
جفتشون دویدن سمت داداشه ، شمر زودتر رسید ،
خواهره وسط راه زانو زد …

نگاشته شده توسط: هفت | نوامبر 20, 2012

سیاوش

کاش سیاوش قمیشی رو بعد از آلبوم قاب شیشه ای حبس خانگی کرده بودن ، تا آدم باقی عمرشو با همون آهنگهای بدون تاریخ مصرفش پیر میشد …

نگاشته شده توسط: هفت | نوامبر 20, 2012

نیمه راه

تو رفاقت اون که زنده میمونه نیمه راهه یا اون که می میره ؟

نگاشته شده توسط: هفت | نوامبر 20, 2012

زیبایی

هروخ نگا کردن به چیزی اشکیتون کرد ، شک نکنین که دارین به خود زیبایی نگا میکنین ،
حالا میخواد خط نستعلیق باشه ، یا یه شاخه گل
یا طاقِ یه پل خشتی ، یاچشمای یه نفر ،
بخصوص چشمای یه نفر …

Older Posts »

دسته‌بندی